این روزها از همه چیز متنفرم، از پرنده هایی که آن پشت دارند سروصدا میکنند و صدای بچه گربه در میاورند، و مامان بچه هام که پشت دیوار خانه مان میخوابد و کاری که به آن مشغول هستم. به سرم میزند بروم بالا و بگویم نمیخواهم آقا نمیخواهم. مگر زور است؟ نمیخواهم. والا بخدا نمیخواهم از همان روز اول هم نمیخواستم. تا کی هی رعایت کنم اعصاب خودم را خورد کنم؟ اعصاب شمارا خورد کنم بهتر است تا خودم. این روزها کلافه ام. نیاز دارم کمی درک شوم. نیاز دارم تنها نباشم و دو نفری من را آدم بهتری کنیم.
این روزها به هر سمتی میروم میبینم تنهام. میبینم کسی جایی منتظرم نیست. جایی ندارم که بروم. تپه ای نریده ندارم. از همه جا رانده و مانده و مرده ام. رغبتی به هیچ چیز ندارم و آینده ای نمیبینم. این روزها پوچ و توخالی ام. آرزویی هم ندارم. میخواهم بروم و بمیرم. از اینکه برایم کار و موقعیت ایجاد کنند متنفرم.
این روزها نیروی محرکه ای ندارم، خوشحال نیستم.
این روزها عصبانی ام. دارم میسوزم. دارم میمیرم. دارم بگا میروم.
خانه ای میخواهم که برای خود من باشد. تنها باشم. کسی غر نزند.
میدانی این روزها همش میفهمم هیچ جا کسی برایم نریده است. یک کپه ناامیدی متحرکم. متعلق به هیچ جا نیستم. گمم.
درباره این سایت